جدول جو
جدول جو

معنی ده یو - جستجوی لغت در جدول جو

ده یو
(دَهْ)
کشور. (یادداشت مؤلف). ولایتی که محل سکنای قوم یعنی مردمان متشکل از چند عشیره بود در شکل حکومت آریاهای ایرانی قدیم. (ایران باستان ج 1 ص 160). در فارسی لغاتی داریم که دایرۀ مفهوم پارینۀ آنها تنگتر شده از آنهاست دیه یا ده که در فرس هخامنشی دهیو و در اوستا دخیو به معنی کشور یا مملکت است و داریوش بزرگ در سنگنبشتۀ کشورهای بهستان، بابل و مصر و سغد و خوارزم و جز آن را دهیو نامیده است. (فرهنگ ایران باستان ص 60)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهیو
تصویر دهیو
ناحیه، بخش، بخشی از کشور، ده، دیهبرای مثال کشاورز، اندام و دهیو، بدن / مبرّید اندام دهیو ز تن (بهار - ۹۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ده یک
تصویر ده یک
یک جزء از ده جزء چیزی، یک دهم، عشر، ده یوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ده لو
تصویر ده لو
هر یک از ورق های گنجفه که ده خال داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ده یوده
تصویر ده یوده
ده یک، یک دهم
فرهنگ فارسی عمید
(دَهَْ پَ)
اسم مصدر از ده یوپد، و معرب آن دهوفذیه است. بیرونی گوید در کتاب آثارالباقیه (صص 220 و 221) : ’الدهوفذیه معناها حفظ الدنیا و حراستها و التأمر فیها’. (از ذیل برهان چ معین). و رجوع به ده یوپد شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سِ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در چهارهزارگزی باختری ده دوست محمد. با 146 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند مشروب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سِ)
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد. واقع در 45هزارگزی باختر نورآبادبا 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و رود حسن گاودار. ساکنین از طایفۀ شاهیوند بوده زمستان به قشلاق می روند. راه آن مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْسِ عَ)
دهی است از دهستان برده سره بخش اشترنیان شهرستان بروجرد. واقع در 7هزارگزی شمال اشترنیان با 653 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. واقع در 12هزارگزی فیروزکوه با 127 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ / دِ)
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 12 هزارگزی خاوری خمین و 6 هزارگزی شمالی راه شوسۀ خمین به دلیجان. در جلگه واقع شده و هوای آن معتدل و دارای 362 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود و محصولش غلات و چغندر قند و پنبه و میوه و شغل اهالی قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ یِ)
عشاره. عشر. معاشر. (منتهی الارب). عشیر. یک قسمت از ده قسمت. عشریه. یک دهم. یک از ده. از ده یکی. یک بخش از ده بخش چیزی. (یادداشت مؤلف). یک حصه از ده حصه. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). معشار. (ترجمان القرآن) :
ز ده یک درم می رسیدی به گنج
نبودی جز این تا سه سال ایچ رنج.
فردوسی.
سه یک بود تا چاریک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه.
فردوسی.
ز ده یک که من بستدم پیش از این
ز باژ آنچه کم بودیا بیش از این.
فردوسی.
چو غرواشه ریشی به سرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم... ترا ده یک دهیم. (قصص الانبیاء ص 50).
نبینی که ده یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج.
نظامی.
چو دشمن خر روستانیی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی.
از پیشکش که به درگاه محلی آوردند ده یک بازیافت و فیمابین مشارالیه و پیشکش نویس قسمت می شود. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 14). آنچه هرکس پیشکش نماید و از آنچه به انعام داده شود یک بار یافت و از جملۀ ده یک دوده یک در وجه مشرف مقرر است. (تذکرهالملوک ص 14). از ده یک انعام و ده نیم پیشکش نیزرسوم دارد. (تذکرهالملوک ص 16).
- امثال:
دو ده نیم بهتراز یک ده یک است، چون به نفع قلیل قناعت ورزی بیشتر حاصل کنی. (یادداشت مؤلف).
- ده یک ستان، ده یک گیرنده. آنکه ده یک چیزی را می گیرد. (ناظم الاطباء). عشار.
- ، زکوه گیرنده. (ناظم الاطباء).
- ده یک کردن، از ده حصه نه حصه را بردن و یک حصه باقی گذاشتن. (ناظم الاطباء).
- به مرتبۀ اعشار بردن. (ناظم الاطباء).
- ده یک گرفتن، عشر از مال کسی ستاندن، عشر. عشور. تعشیر، ده یک گرفتن از اموال کسی. (منتهی الارب).
- ده یک گیر، عشار. ده یک ستان. (یادداشت مؤلف).
- ده یک گیرنده، ده یک ستان. عاشر. عشار. مأکس. (منتهی الارب). رجوع به ترکیب ده یک ستان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مِ)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
ده لا. ده تا. دارای ده تو. ده لایه:
بر من که دلم چو شمع یکتاست
پیراهن غم چو شمع ده توست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَهْ)
مرکب از ده = بزن + واو عطف + دار = نگهدار، داروگیر و غوغا و هنگامه و معرکه و آوازمبارزان. (از ناظم الاطباء). همهمه جنگ. بزن و بگیرو نگهدار. (یادداشت مؤلف). داروگیر و کر و فر. (ازبرهان) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) :
برآمد ده و دار و بند و بکش
نه با اسب جان و نه با مرد هش.
فردوسی.
از ایران ده و دار و بانگ و خروش
فراوان ز هر شب فزون بوددوش.
فردوسی.
خروش آمد از لشکر هردو سوی
ده و دار گردان پرخاشجوی.
فردوسی.
برآمد ده و دار از هر دو سوی
ز گردان جنگی پرخاشجوی.
فردوسی.
- ده و دار و گیر، بزن و نگه دار و بگیر. غوغای جنگ. (یادداشت مؤلف) :
برآمد ز هر سو ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر.
فردوسی.
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پر تیر.
فردوسی.
برآمد ده و دار و گیر و گریز
ز هر سو سرافشان بد آن برگ ریز.
اسدی.
، جاه و جلال. (از ناظم الاطباء) ، نخوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ دُ)
دو قسمت از ده قسمت چیزی. دو عشر. نفعی است معین که سوداگران با هم دارند. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهیو
تصویر دهیو
بخشی از کشور
فرهنگ لغت هوشیار
یک جزو از ده جزو چیزی یک دهم عشر، نوعی مالیات یا عوارضی که باملاک و اراضی تعلق میگرفت عشریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده لو
تصویر ده لو
ورق دارای ده خال (گنجفه ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
نام مکانی در جنوب التپه ی بهشهر، نام مکانی در بالاجاده.، آبی که با تفاله ی غوره آمیخته شود تا ترشی به جامانده در آن.، آبیاری دوم زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
دورو، مکار
فرهنگ گویش مازندرانی